اینها فقط قصه اند

ساخت وبلاگ
بعد از سالها آشنایی و امد و رفت و گفتگو، از جمله ای که گفته ایم تعبیر اشتباه و قصاوت غلط کردن نابخشودنیست.ما یا هم را و خصلتهای فردی و اخلاقی هم را میشناسیم یا نه.اگر میشناسیم بیهوده از روی یک نوشته یا یک کلام کوتاه حکم اعدام هم را صادر نکنیم.کمی مکث کردن و موقرانه و با اندیشه جواب دادن چیزی از هیچکداممان کم نمیکند.من عصبانی ام. از هر که بی جهت رای صادر میکند عصبانی ام.از بیفکر حرف زدن و درگیر عجله و هیجان بودن عصبانی ام.از اینکه به جمله ی روبروییمان دقت نمیکنیم و دوست داریم سریع جواب بدهیم عصبانی ام. از رفاقتی که با کشمش و مویز سرد و گرم میشود عصبانی ام. از اینکه فقط ظاهرمان را به قرن بیست و یک رسانده ایم اما هنوز آداب و تفکر فرو رفته در قرن گذشته را به روز نکرده ایم عصبانی ام. از اعتماد به نفس کاذب که ادمهای مجازی به ما میبخشند و تعارف تکه پاره کردن های مجازی و دروغهای مجازی و اصلن چشم و همچشمی های مجازی مان عصبانی ام. ازینهمه رفیق بازی های از الکی و القاب از الکی تری که همه مان،از هنرجوی صفر تا پیشکسوت و هنرمند واقعی،استاد خطاب میشویم عصبانی ام. از پروفایلهای دروغکی ِ*آی ام آرتیست*ی که شبیه گردوهای پوک گول زننده می نماید عصبانی ام. ما یاد نگرفتیم وزن ِگردوها را اندازه بگیریم و از سبکیشان به بی خاصیتیشان پی ببریم.توقع و تظاهر حالم را بد کرده و ادعای تافته ی جدا ازین بافته بودن را نیز ندارم. هر کس در حد خودش میتواند خوب باشد. یکی کههیچ از نقاشی نمیداند،ممکنست بعد از تمرین و آموزش بهتر شود اما استاد نمیشود.البته که اساتید واقعی نیز در بعضی مواقع کارهایی را بولد میکنند و تعریفهای غریب و بزرگی ازش دارند که ادم می ماند خب برای چه؟و بهتر که ندانیم برای چه که هم این،یاد آور تهجر ج اینها فقط قصه اند...ادامه مطلب
ما را در سایت اینها فقط قصه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 848683a بازدید : 17 تاريخ : پنجشنبه 10 اسفند 1402 ساعت: 13:10

موهایش را روشن میکرد و به موهای ما که زیر مقنعه توی هم گره میخوردند دهن کجی میکرد.زیبا بود، نیازی به بزک نداشت اما رژ سرخی میزد که لبهای چهارده ساله ی نیمه بازش را زنانه تر کند و سرمه ی دورچشمانش همراه ریمل چند لایه ی پررنگش شبیه سیم خارداری دور چشمهای آبیش را گرفته بود.ان وقتها لنز نبود. میتوانم به جرات بگویم چشمهایش آبی بود و سفیدی صورتش توی ذوق میزد.هفته ی پیش از امروز وسط سال تحصیلی با مقنعه ی کج روی سرش که معلوم بود با او سر ناسازگاری دارد، همراه ناظم مدرسه به کلاسمان امد و روبرویمان ایستاد. خوب خاطرم هست که ناطم نامش را گفت سفیه. م.اما فردایش خودش به من سپرد سارا صدایش بزنم.به بچه های آنطرف کلاس گفت اسمش الماس است و بچه های سال بالاترمان گفت سودی صدایش بزنند (فکر کنم در حروف الفبا س را بیشتر از همه دوست داشت)یک هفته از امدنش به مدرسه ی جدید نگذشت که با این شمایل بزک شده آمدو زود هم رفت توی کلاس نشست. زنگ تفریح هم بیرون نیامد. ما عقب مانده های فضول ِ قصه پرداز از پشت پنجره نگاهش میکردیم و از خودمان برایش قصه میساختیم.اما حالا میفهمن چقدر جسور بود! چقدر بلد بود چارچوبهای ابلهانه را زیر پا بگذارد! چقدر خوب کاری میکرد که هر مدرسه ای میرفت زهرش را میریخت و باز هم میرفت سر وقت مدرسه های دیگر. شبیه بچه های حالا نترس بود و بی تعارف. میگفت پدرجانم دکتر است، یکی گفت دروغ میگوید او باباجانش را دیده. داشته سبزی آش، و قرمه میفروخته. تازه ارزانتر از بقیه.اخر سبزیهاش پلاسیده بودندمن اما یکبار دست در دست مرد میانسال خسته و ژولیده ای تا سر کوچه ی مدرسه دیدمش. جوری که کسی نفهمد ازو جدا شد. وقتی نگاهمان به هم تلاقی کرد گفت از دست کارگر خانه که همش مراقبم هست کلافه ام...کارگر خانه اش اینها فقط قصه اند...ادامه مطلب
ما را در سایت اینها فقط قصه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 848683a بازدید : 17 تاريخ : پنجشنبه 10 اسفند 1402 ساعت: 13:10

خیلی کارها مانده که باید به شتاب انجام دهم. باید تیشه ی کوچک و اسپری آبپاش و چراغ قوه ی یو وی تهیه کنم.( دل سنگها را میشود با چراغهای همدلی دید) .باید فرزهای مینیاتوری و سنگ تراش را از همسایه ام به امانت بگیرم تا درون سنگهای توپی و عجیب ِ پیداشده از کُنجها و نُه توهای طبیعت را بکاومسنگهایی هستند که خیلی طفلکند، ظاهری سخت و تیز دارند اما دلی فراخ و زرین.. باید از خرج خرید بَزَک دوزک و قِر و فِرهای معمول زنانه بزنم و به واجبات کوهنوردی ام بپردازم ،آخر همین امروز که تا زانو توی برفهای بالای کوهها عاشقی میکردم و از الکی خودم را به زمین میزدم تا شیدایی ام را بیشتر کنم،از آقای لیدرمان شنیدم که نبودِ آنها میتواند خطرساز باشد. گرچه آقای لیدر والا منزلت ِ دلسوز ِ گروه هنوز آنقدر زوایای جنونم را نشناخته اند که بدانند چقدر از خطر و هیجان زیاد لذت ِ مطبوع میبرم.من که همه ی ذوقم خرید رنگهایی مرغوب و قلموهایی ماندنی و خوشدست بود تا بر بوم سفید، دلم را بپاشم، فریادم را اشکهایم را، ذوقها و سوگهایم را تخلیه کنم،حالا ذوق پیدا کردن رنگهایی را دارم که طبیعت به من بخشیده.اصلن میدانی در جاده های گرمسار کره ی مریخ وجود دارد و سنگهایش میتوانند مدادهای رنگی طراحیت شوند، بسکه رنگ رنگند و نرم؟ اصلن میدانی اگر بومت را به زاج اغشته کنی و بعدش برگهای خوشرنگ درختان بارورِ شکرآب و خرگوش دره و درختان کناره های آبشار ناران را با ارامش و صبر به بومت بکوبی، برای همیشه آن برگها را جاودانه خواهی کرد؟ اصلن میدانی میشود بعضی از گیاهان مثل بابونه و چغندر و روناس و برگ انگور عسگری را توی طبیعت پیدا کنی و خشک و پودر کنی و رنگ درخشان حاصل از آنها را با روغنی که از حرارت گیاه کتان بدست آوردی مخلوط کنی و رنگ روغنی برا اینها فقط قصه اند...ادامه مطلب
ما را در سایت اینها فقط قصه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 848683a بازدید : 17 تاريخ : پنجشنبه 10 اسفند 1402 ساعت: 13:10

.دوست داشتنت به من انگیزه ی ادامه میدهد.میخندانَدَم.مغرورم میکند.و هی موجب میشود خیالم جمع شود که محکم پشتم را نگهداشته ای تا سکندری نخورم.دوست داشتنت، جوانم میکند. دوست داشتنت بوسه میشود بر پیری ِگونه ام و هزار برابر ِ گرانترین کِرِمهای جهان، می شکوفاندم.خیال برم میدارد شکوفه ی صورتی بهاری باشکوه هستم.خیال برم میدارد مثل رقص شلیته ی پُرچین زنان در باد، دلخواهم.خیال برم میداردبیست ساله امبیست و چند ساله ایاز باریکه ی راه ِ تاکستان به سمتم میپیچی و هی مراقبی بوته ی تمشکها را که به قصد چیدنشان آمده ام به هم نزنی.آخر تو تنومندی* و سربلند و تمشکهای سمت تاکستان پیچیده به هم و شوریده. تاکهای چشم تو، شرابم میشوند. اینطور است که دوست داشتنت مستم میکند.نزدیک که میشوی فقط طره ی موهایت را که روی صورتت ریخته کنار نمی زنی که!فواصل جملات را کنار میزنیشرم ِ ناگفته ها را کنار میزنیغرور ِ ناتمام کردن حرفها را کنار میزنی و به لبخندی چابک و بیقید بی که دیر شود میگویی دوستم داری...چقدر خردمندانه نقطه ی پایان را آخر جمله میگذاری، با اینکه بیست و چند ساله ای ... تو را به جان خدا همانقدری بمانیم. خب؟زانویمان درد نگیرد، گوشه چشمهایمان چروک نیفتد، شانه هایمان خم نشود، قلبمان هی درد نکند. دندانمان سرسختانه سر جایش بماند و موهایمانسفیدنشوندخب؟من از پیرانه سری نمیترسم که، بی عشقیست که پیری را زخمی و ناسور میکند.هرگزهرگزهرگز دست از دوست داشتنم برندار.بازنده ام نکن. بازنده ات نمیکنم. *همیشه فکر میکنم مردان عاشق تنومند میشوند و زنان عاشق ورزیده و تندرست#رویابیژنی #رویابیژن #عشق_که_پیر_نمیشود #دوست_داشتن#پیرانه_سری اینها فقط قصه اند...ادامه مطلب
ما را در سایت اینها فقط قصه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 848683a بازدید : 44 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 9:19

همیشه رویایی از بچگی ام تکرار میشد، هنوز هم.هر وقت چشمهام به بساط دوخت و دوز میافتاد دور از چشم همه دکمه ها را جمع میکردم. این تنها دزدی تمام عمرم بود که هنوز بابتش پشیمان نیستم. دزدی هایی که پشتش آرزوهای قشنگ باشد که گناه محسوب نمیشود. مگرنه مردم جان!؟حالا هم دکمه های رنگین جمع می کنم به خیالی محال .اما وقت ِ بچگیها هیچ خیالی محال نیست.هر روز چند تا دکمه جور میکردم. حتی اگر شد از کت باباجان شلوار دادا پیراهن مامانجان و کلی لباس خودم و توی باغچه میکاشتم و هر روز می دیدم باغچه به من پوزخند میزند.آخر هر بار که باباجانربه گُلها آب میداد، گِلهای بدجنس دکمه بالا می‌آوردند.اما یک وقتهایی هم باغچه دلش برام می سوخت و دکمه را توی خودش پنهان می کرد.چرا میخندید مردمجان؟!نخندید. خب؟ من فقط دکمه می کاشتم. جنایت که نمیکردم!توی خیالم دکمه ها درخت می شدند. توی خیالم درخت هاخیلی دکمه می‌دادند. خیلی دکمه ی رنگ رنگ .چشمتان را ببندید و فکر کنید خیالم چقدر قشنگ بود؟آن وقت از خیالم ذوق میکردم. کلی اتفاق خوب بود که می شد با درختهای پر دکمه بیافتد.مثلن قیافه ی حاجی خطیر را توی ذهنم تصور میکردم که دهانش دکمه داشت تا بیهوده ناسزا نگوید و اجاره خانه را بالا نبرد. اصلن نه حاجی خطیر، همه دهانمان دکمه داشت.مثلن من و نفیسه هم.آنوقت سر ِ از الکی حرفمان نمیشد و قهر ابدن وجود نداشت.تازه چشمهایمان هم دکمه داشتند.آنوقت هیچ مرد هیزی زیر ِدامن کوتاه هما خانوم را زُل نمی زد تا گناه کند.روی قلبها یمان هم دکمه داشت آن وقت همینجوری سر ِ خود واز نمی ماند که هی تند تند عاشق شود.اصلن من همش در خانه ها را با دکمه می دیدم. کلید و قفل نبود که.آن وقت هی همه به هم سر میزدیم .مثل حالا اینهمه درد تلنبار نمیشد تو اینها فقط قصه اند...ادامه مطلب
ما را در سایت اینها فقط قصه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 848683a بازدید : 58 تاريخ : يکشنبه 11 دی 1401 ساعت: 10:36

به اسم کوچک صدا زدن عشق نیست که! گیرم کمی به لوندی آغشته اش کنی.  به دلقک بازی‌های به گمان خودمان دلفریب، خندیدن عشق نیست که! گیرم کمی شیرین کاری تو دلنشینتر از  دلقک سیرک چمخاله باشد . به اینکه یکروز در رانده ووی جوانی ات، لباس پشمی ای که پنهانی برایش بافته ای  را تنش کرده نیست که،. که هوای سرد بد پیر چاره ای جز این نمی‌گذاردعشق رهاییست... پذیرفتن همانکه هستی، بودنست. هوای تازه را نفس کشیدنست بی که خرخره ات را هیچ ریسمانی چنگ بزند. ریسمان زخمی ات میکند، نه عاشق. چه گردن نازکی دارند به‌ خواب زده ها!!! دیروز سرد بود، چه بادی می آمد! تو پنجره ها را بستی و پرده های ضخیم را کشیدی. اما  فکر و نگاه من از لای پرده دنبال خاشاکی بود که عاقبت از میان گردباد عبور کرد. راستش را بگویم هر ظهر کز کرده ی تابستان نگاه من  کنار آفتاب دراز شده از پنجره تا فرشدنبال غباریست  که سرانجام از چنگ نور می‌گریزد.  اصلن اعتراف میکنم   همیشه توسکا دار خانه ی پدری ام  را به یاد می آورم که  از سهمگین ترین زمستان سال‌های دور جان بدر برده بود.همیشه یاد حرف  مامانجان می افتم که  میگفت تیکا می‌تواند با پَرپَری حتا نومید از مه آلوده ترین قسمت جنگل‌های هیرکانی پرواز کند و بنشیند به شانه ی شیروانی خانه مان.میگفت تا نگران تیکی اهلی ام ا نباشم. میگفت تا باور کنم تیکا از هر جا که دلخوش نباشد رو برمی‌گرداند.  خاک بر سر تیکا هایی که خودخواسته به پیچ پیچ  خوفناک مه و جنگل دل بسته اند. چه معوج تیکا هایی هستند به خواب زاده ها!!! پس چرا  دلکم ذره ای از تو عبور نمی‌تواند؟ میشک اینها فقط قصه اند...ادامه مطلب
ما را در سایت اینها فقط قصه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 848683a بازدید : 153 تاريخ : يکشنبه 22 خرداد 1401 ساعت: 20:46

جنگلی مه آلود را خیال کن در دره ای عمیق. آنقدر مه آلود که تنها نوک درختانش  پیداست، که تنها صدای غش غش خنده ی شغالها، صدای رمیدن غزالهاش خیالش میکنی؟!خیال کن در گرگ و میش مه آلوده ای ، آلوده اینها فقط قصه اند...ادامه مطلب
ما را در سایت اینها فقط قصه اند دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 848683a بازدید : 148 تاريخ : پنجشنبه 20 شهريور 1399 ساعت: 20:36